پشت هر پنجره ی بازی ؛ چاهی عمیق پنهان شده
عشقی وجود ندارد ؛ ما فقط درگیر یک بهم ریختگی طولانی مدت هورمونی میشویم
این اصلا عادلانه نیست که مرد مهربان خیالم را قربانی پسر خودشیفته ای در واقعیت کنم ...من همچنان در خیال با او زندگی میکنم
چرا همیشه عاشق آدمهای دور دست می شوم ؛ آنها که خیلی خیلی بزرگترند ؛ آنها که من همسن بچه هایشان هستم ؛ آنها که خیلی دورند ....
اینکه بعد از مدت ها حرف دلت را به زبان بیاوری و باز هم نفهمند جدی جدی خیلی درد دارد... بیا بی رحم باشیم ؛ آدمهای قانع که مراعات دیگران را میکنند انگاری به چشم همه خیلی بیچاره و چلفتی اند ....
من ۲۳ سالم بود که عاشق شدم ؛ بعد از آن عشق برایم مرد ؛ زخمی که او ناخواسته به من زد هنوز هم خون ریزی میکند
من که هستم ؟الان باید کجا بودم ؟ ناتوانی در پاسخ گویی به این سوالات یعتی ادامه ی بحران هویت همچنان در ۲۷ سالگی
بچه که بودم عاشق ماژیک پفی شده بودم ، حالا یادم افتاد . از همان بچگی هم باید برای به دست آوردن هرچیزی کلی التماس میکردم ؛ یادم افتاد تمام دیوارهای سالن مان را نوشته بودم ماژیک میخاهم ؛ انگار چیزی مهم از زندگیم فهمیدم: برای داشتن هرچیزی کلی التماس کن ،کلی بگو ، گریه کن ))بیچاره من
بعضی وقت ها چیز های عجیبی به سرم میزند؛ گفتنش سخت است و پیدا کردن آدمش سخت تر ؛اما اگر میشد خیلی خوب بود