دیروز اتفاقی دفتر خاطرات ۴ سال پیشم رو پیدا کردم ؛ همون روزای بعد رفتن اون ... هر روزشو ورق زدم و خوندم . چه قدر حالم بد بوده ... هر روزش آرزو کرده بودم بمیرم و همه چی تموم بشه .. چه قدر حسرت نوشته بودم ... چقدر بی توجهی دیده بودم ... بعد که برای ارشد رفتم دانشگاه دیگه سرم شلوغ شده و چیزی ننوشتم ... اما الان میخام در ادامه ی اون روزا بنویسم از روزهای بعدی که گذراندم(اینجا مینویسم چون دفتر خاطراتم جا نداره دیگه ):
سلام ؛ امروز ۸ شهریور ۱۴۰۴ است و از روز دوشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۰ مدتها میگذرد. از رفتن به دانشگاه برای جبران مدرک بی ارزش مقطع قبلی ام و تحصیل در ارشد تجربیات زیادی دارم اما خلاصه اش فقط یک جمله ی کوتاه است که : سخت بود و بی ارزش !
حالا خیلی به ندرت پیش می آید که به او فکر کنم یا اگر فکر کنم دیگر علاقه ای نمانده ..حالا قلبم برای او تماما نفرت شده ... مردک لعنتی !
توی پایان نامه ام بدجوری گیر افتاده ام ؛ استاد راهنمای سخت گیری دارم که اصلا قرار نیست برای دفاع کمکم کند ؛ کسی که قرار بود پایان نامه ام را بنویسد بعد از دریافت پول دیگر جواب نداد ؛ ترمی که باید تمدید کنم خدا تومن شهریه اش می شود ؛ نمیدانم باید چه کنم ... من خیلی احساس بدی دارم ...
توی چشمهای مامان و بابا که نگاه میکنم میفهمم مجبورم حالا حالا ها زندگی کنم حالا به هر بدبختی ... اگر مهربانی آنها نبود دیگر زندگی برای من بس بود ... و مطمئنم خودکشی میکردم ...
راستی حالم بهتر نشد؛ از ۱۴۰۰ چهار سال گذشت اما چیزی از رنج من کم نشد ... من اصلا امیدی ندارم به ادامه دادن به ماندن ... هر جای زندگیم نگاه میکنم بیهودگی بوده و شکست 😔