اولین هدفم برای سال جدید ِ ۱۴۰۴ مراجعه به یه روانپزشکه ؛ این روزها واقعا حال خوبی ندارم ؛ انگار چیزی فراتر از غم و کسالت و سردی را تجربه میکنم ؛ انقدر سنگینم که معمولا احساسات را بهسختی متوجه میشوم ...
امروز هم دنبال کار بودم ؛ خبری نبود. اینطور که حس میکنم حالا ها خبری نمیشود؛ انگار قرار است آنقدر توی این جهنم بمانم تا کاملا خاکستر بشوم
این روزها عجیب اوضاع پوستم بهم ریخته ؛ پر از جوش های ریز شده . هنوز هم از دیدنشان میترسم؛ چون هنوز موفق نشدم گودی های عمیق جوش های قبلیم را کامل درمان کنم که این جدید ها بیرون آمده. انگار دارم به گذشته ها برمیگردم ؛ به روزهای بد نوجوانیم؛ به روزهایی که از هفته ها قبل از پریود لعنتی ام باید کلی جوش دردناک ملتهب تحمل میکردم و بعد از تمام شدن آن لعنتی؛ آن جوش ها هم با چاله های عمیق تا حدود فقط دو هفته با من خداحافظی میکردند.... نوجوانیم خیلی بد گذشت ؛ خوب که فکر میکنم میبینم همه اش استرس بود ؛ ایام مدرسه اش استرس نمره و ترس عقب افتادن و شکست خوردن در رقابت با چند تا همکلاسی بیش از حد درسخوان متعصب و از دست دادن جایگاه شماره یک کلاس ؛ ترس آن جوش های قرمز و دردناک ؛ ترس نزدیک شدن به پریود ؛ ترس آن جای جوش های وحشتناک؛ ترس داشتن یک صورت زشت ؛ ترس دوست داشتنی نبودن؛ ترس بیش از حد لاغر بودن و نداشتن یک اندام دخترانه ؛ ترس انتخاب نشدن ؛ ترس ورود به دانشگاه میان هزاران دختر زیبا .... نوجوانیم بد بود ؛ سخت بود ؛ پر از تنهایی بود ؛ سخت بود .... میخاهم خوب فکر کنم، من از چه میترسیدم؟ من هنوز هم از چه میترسم ؟
راستش تنهایی ؛ از تنهایی خیلی میترسم . هر چه فکر میکنم یادم نمیآید در کجای کودکیم تنها مانده ام که این ترس عمیق در روان بنه ام جا مانده