چند سال پیش آنها همسایه مان بودند ؛ پدر و مادرم همیشه با نوعی افتخار خاص از آنها برای مهمان های هر ازگاهی مان حرف میزدند انگار که واقعا بچه های خودشان هستند . البته من آن موقع بیشتر گرفتار حساب و کتاب درس هایم بودم و معادلات چند مجهولی و استوکیومتری و ... حل میکردم و زیاد به این دونفر فکر نمیکردم وگرنه مطمئنم حسادت عجیبی در دلم گل می انداخت . بله این زن و شوهر جوان واقعا آدم های حسابی و جذابی بودند . مرد مهندس به نامی بود و انگار در وقت خلقتش تمام شانس دنیا را یکجا با خودش جمع کرده بود هم قد بلند داشت و هم هیکل مناسب هم قیافه ی دلنشین و اوضاع مالی اش بیشتر از هرچیزی به دل مینشست.. . همه در محله مان از نجابت و وفاداری اش هم حرف میزدند که با وجود این همه محسنات فقط به همسرش وفادار است و صف به به هایش نردبانی به بلندای آسمان ها بود . البته خانمش هم هوادار زیاد داشت و مردهای محله برای تبرئه کردن خود از گناه همه ی تعریف ها را با جمله ی (به چشم خواهری) شروع میکردند و اینطور خود را از بار فانتزی هایشان می رهاندند... آنها از شروع زندگی مشترکشان چندین سال همسایه ما بودند ... زندگی شان شبیه یک اهنگ عاشقانه بود ؛ملایم و زیبا . هر از گاهی دلم میخواست آنها مانند هر زوج جوانی دعوایشان بشود و صدایشان بالا بگیرد تا به پدر و مادرم اثبات شود که آنها فرشته نیستند یا آنها عاقل ترین و بهترین زوج دنیا نیستند اما هیچ وقت دعوایی نبود ... بلکه سال به سال موفق تر و ثروتمند تر شدند . آنها کاملا خوشبخت به نظر می رسیدند . سال بعد ازدواجشان یکپسر بانمک و خوشگل به آنها اضافه شد ...بعدترها وقتی برای کنکور توی اتاق ساکت بالای پشت بام درس میخواندم صدای قربان صدقه های مهندس برای پسر و همسرش را می شنیدم و گاهی فکر میکردم آیا همه ی زنها میتوانند اینقدر خوشبختی را حس کنند؟؟