سلام . یکماه از اینجا دور بودم ؛ هر از گاهی یادم می افتاد که چنین جایی دارم برای فریاد زدن بغص های وامانده ی ته گلویم اما دروغ چرا اصلا حوصله نداشتم ؛ حوصله نداشتم بیایم اینجا داد و فریاد کنم و بازهم بی کسی ام را تماشا کنم . دیگر خوشم نمی آید توی یک اتاق تنگ و تاریک وبسته بر سر خودم فریاد بکشم و انعکاس آن مثل یک جیغ وحشتناک بنفش توی سر خودم بچرخد ...
چند وقت پیش بالاخره کار پیدا کردم ؛ خوشحال بودم ؟ بله خیلی خیلی ... اما مدل خوشحالی کردن جدیدم خودم را هم متعجب کرده بودم ؛ گریه ام بند نمی آمد.چه بگویم؟ انگار وقتی مدت ها از خوشحالی دور باشی بعداز دیدن دوباره اش به گریه می افتی ... اما متاسفانه خوشحالی ام زیاد دوام نداشت ؛ فقط یک هفته بود و بعد هم در کمال ادب و متانت با من خداحافظی کردند و آرزوی موفقیت و شغل های بهتری برایم داشتند... ان ادب کذایی از هزار تا فحش برایم بدتر بود ... عجب روزگاری شده ... برای من خیلی سخت میگذرد لعنتی . افتاده ام وسط یک چهاراه شلوغ که از هر چهار طرف بن بست پیش رویم است ....