زندگی واقعا غافلگیر کننده است ؛ آدم را وقتی کاملا بی دفاع است محکم به زمین می کوبد و به صدای خرد شدن استخوانهایش بلند بلند میخندد... چند وقتی مهندس از شهر رفته بود . همه معتقد بودند از بس کاربلد و حرفه ای است از شهرهای دیگر هم به سراغش می آیند. من چند بار همسر و پسر کوچولویش که کلاس اول درس میخواند را هنگامی که در ایستگاه منتظر سرویسم ایستاده بودم و از شدت سرما دندانهایم بهم میخورد در حال رفتن به مدرسه دیدم ... دو هفته بعد در حالیکه داشتم در اوج سکوت تست فیزیک میزدم مهندس برگشت . پنجره ی اتاقم باز بود و میشنیدم که همسر و پسرش را صدا میکرد ... شب با صدای آژیر آمبولانس بود که از خواب بیدار شدم ؛ از پنجره دیدم همه ی مردهای همسایه در خانه ی مهندس جمع شده اند و کمی بعد او را روی تخت از خانه اش بیرون آوردند... همه ی همسایه ها جمع شده بودند . زن مهندس و پسرش رفته بودند هیچ کس نمیدانست کی رفته اند هیچ کس آنها را چمدان به دست ندیده بود هیچ کس نبودن آنها را نفهمیده بود معلوم نبود آنها کجا رفته اند کی رفته اند ... ان شب تا صبح فکر کردم که این زن با چه دلیلی توانست این زندگی عاشقانه و مرفه و این مرد استثنایی را بی خبر رها کند ...
مهندس سکته کرد . تا چند ماه فلج بود و با خانواده اش زندگی میکرد. همه مرتب به دیدنش میرفتند و خیلی ها برای سلامتی اش مراسم دعا میگرفتند... در تمام این مدت خانه شان خالی بود و جایشان خالی تر ... خیلی به آنها فکر میکردم
دوسال بعد مهندس به خانه برگشت همه جا حرف آمدنش بود . آن موقع دانشجوی سال دوم دانشگاه بودم و با وسوسه ی بزرگترها به ازدواج در کنار تحصیل هم فکر میکردم ... اولین عصری که مادرم خانه نبود یک کیک شکلاتی با کلی تزئینات و شکلات و گل و سنبل و همه ی متعلقات درست کردم و با آرایش و لباس شیک در خانه اش رفتم ... این اولین دفعه ای بود که بعد از اینهمه سال همسایگی به خانه اش می رفتم ؛ خجالتی بودن و مثبت و پاستوریزه بودنم از یک طرف و یادآوری چهره ی مهندس خوش قیافه و ذوق روبه رو شدن با او برای اولین بار از نزدیک از طرف دیگر اضطراب کشنده ای به جانم انداخته بود .... میگم سلام؛ خوشحالم که برگشتین! این کیک برای شماس .خواهش میکنم ...نوش جان