سلام ... آتوسا می نویسد ؛ می نویسد که این بار همه چیز برایش فرق کرده ، حالا من قدر همه چیز را میدانم؛ چون جنگ را پشت سر گذاشته ام ؛ جنگ را گذرانده ام و چنگال مرگرا در کمین ، پشت پنجره ی اتاقم دیده ام ؛ توی انفجارهای وحشتناک ، توی ویرانه ی خانه ها ، ماشین ها، توی تن زخمی ادم های بیگناه و قلب های پر از آرزو که خاموش شدند... من حالا قدر همه چیز را میدانم؛ از بعد از جنگ هر وقت ان غم های پوچ گذشته خواست یقه ام را بگیرد فرار کرده ام ؛ واقعا که همه ی انغصه ها پوچ اند ؛ آنها آمده بودند تا خوشی را از من بگیرند؛برق شادی را از نگاهم بدزند و مرا در پی خود آواره ی کوچه پس کوچه های سرگردانی کنند ... من بعد از جنگ دیگر نمیخاهم در این جهان کوتاه مدت بازیچه تفکرات دیگران بشوم ؛ من از مقایسه خودم دست برداشتم چرا که در این مدت هیچ کس را جز خودم نداشتم تنها تسلی و آرامش من خودم بودم ؛ من خودم را به تنهایی در ترس ها و در گریه ها محکم بغل کردم ... آنجا فهمیدم هیچ یک از کسانی که نگران قضاوتشان در مورد خودم بودم حتی لحظه ای هم نگرانم نشدن؛ حتی لحظه ای که چند قدمی ما انفجاری رخ داد و مرگ غرش بلندی بر سرم کشید .. از این به بعد شادی را بر می گزینم ،در آن روزگار غمگین گذشته هیچ نصیبم شد . من شادی را برمی گزینم؛ من عشق به دیگران ودوست داشتن آنها را انتخاب میکنم بدون انتظار و بدون توقع ؛ من برای همه آرزوی بهترین ها را دارم حتی اگر نخواهند ؛ من باور دارم که همه چیز برای من عالی و خیر خواهد بود . من جاذب تمام زیبایی ها هستم
من اتوسای جدیدی هستم ؛ اینجا دیگر بیحوصلگی نیست 😘 خوش آمدید ❤️